شيريني نخورده

هومن شمس
hshams51@yahoo.com

شيريني نخورده!
البته زياد هم دور از انتظار نيست كه نگهبان ميانسال بيمارستان با وجود ديدن حداقل روزي سي – چهل تا استاژر و انترن و رزيدنت و فلو و هزار جور پزشك و مشابه پزشك هر كس ديگري هم كه با يك فقره ريش پروفسوري و عينك و بند همايل گردن مربوطه و صد البته با دك و پزي مناسب منظور خاص آن روز حقير , وارد بيمارستان شود را جاي فلان آقاي دكتر بگيرد و زير پايش بلند شود و حسابي سلام وعليك بكند و غيره و ذالك . . . ( آخيش عجب جمله طولاني ! ).
اما آقا عجب نگهبان سريشي بود ! بنده خدا از بابت معالجه عمه پسرخاله همسايه زن عموي خانمش كه علي الظاهر مريض آن زيدي بوده كه بنده با آن حال و روزگار شبيهش بودم ، كلي سبزيمان را پاك كرد ، خلاصه به هر گير و گرفتاري كه بود از دستش خلاص شدم و دوباره مشغول مرور حرفهايي شدم كه بايد در جلسه اول مي زدم و چه بازار گرميهايي كه مي كردم وچه وعده وعيدهايي كه بايد مي دادم .
توي همين حال وهوا بودم كه ناگهان دو نفر با يك دستگاه برانكارد پس از يك فقره فرياد بهمراه يك قيقاج حسابي از كنار بنده و يك درخت بينوا لايي كشيدند و به سمت در اوراژانس دويدند , روي برانكارد يك جوان قلتشني افتاده بود كه دور از شما رنگش مثل ميت پريده بود و زبان بنفش شده اش مثل چرم از دهانش بيرون افتاده بود , حقير هم كه از بچگي به يك قسم كنجكاوي مثبت مبتلا هستم كه نمي دانم چرا خانم والده و بقيه دوستان به غلط مصطلح فضولي اش مي دانند , بي اختيار دنبالشان راه افتادم تا از ته توي قضيه سر در آورم ، دم در اورژانس هم يك نگهبان ديگري مثل سد سكندر ايستاده بود كه غير از يك نفر همراه كس ديگري را داخل اورژانس راه نمي داد اما از آنجا كه اين يكي نيز مثل اولي عقلش كاملاًبه چشمش بود دوباره مثل آن قبلي با ديدن حقير از جلو در كنار رفت و با قرار دادن دست بيكار شده اش روي سينه افاضه فرمود كه : » بفرماييد آقاي دكتر ! « .
الغرض ، با كلي سرك كشيدن و چشم دواندن و گوش ايستادن دستگيرم شد كه دختر همسايه آن جوان بيچاره مورد اشاره ، قول وقرارش را زير پا گذاشته و ضمن پس فرستادن حلقه و البته يك قواره پارچه تقديمي سركار والده آقا پسر ، به خواستگاري پسر خل وضع صاحب كار برج ساز ابوي جانش جواب مثبت داده بود ، جناب فرهاد خان معاصر هم بعد از اينكه شيرين خانم امروزي با گزليك معروف سابق الذكر بي وفايي مخدرات زيبا رو ، جگر حضرتشان را چاك چاك كرده بود ، يك مشت داروي نظافت را به سبك ماجراهاي خيلي جنايي امنيتي ، بعد از خوب خيساندن در آب سر كشيده بود و باقي قضايا ( نور به قبر مرحوم سيد علي جان پدر بزرگمان ببارد كه هميشه مي گفت جوانهاي امروز همه چيزشان بر عكس است! ).
راستش خيلي دلم برايش سوخت , طفلك جوان مردم , حتماًحسابي آتش به جانش افتاده بود ( شايد هم كك به تمبانش !) امان از دست اين دخترهاي مادي و پولدوست امروز ، اصلاً نمي فهمم چرا اين پسره كم عقل اين بلا را سر خودش آورد بقول خانم جانم چيزي كه زياده دختر خوب و خانه دار و نجيب ( البته خانم جانم نمي دانم رو حساب چه صلاح مصلحتي هيچ وقت آدرس اين دختر خوبها را بما نمي داند , خوب البته ايشان گيسشان را در آسياب سفيد نكرده بوده ، حتماًيك چيزي مي دانستند ).
خلاصه در حاليكه سعي مي كردم يك قيافه عبوس روشنفكرانه بخودم بگيرم و دلم بحال هم جنسان مظلوم و ستم كشيده ام بسوزد يكدفعه يادم آمد كه براي چه كاري به بيمارستان آمده ام , بعد از اينكه لباسم را مرتب كردم و بقاياي موهاي فر فري مايه دردسرم را به زور برس جيبي و البته گلاب برويتان كمي آب دهان ( همان تف خودمان ! ) مرتب كردم از اورژانس بيرون آمدم ، حالا بايد دنبال بهروز مي گشتم , اين حضرت بهروز خان , ويا در واقع دكتر بهروز خان نوري – البته دكتر بعد از اين آن موقع - همان رفيق شفيق دلسوز و مهرباني بود كه دست برايمان بالا زده بود , به قول معروف برايمان تكه گرفته بود .
بهروز ، دوست سيزده چهارده ساله و دانشجوي سال ششم پزشكي آن موقع , موجودي بود با قد متوسط , كمي سيه چرده كه نه سبزه نمكي . با دماغي كه شمالي بودنمش را قبل از هر جيز به روشني اعلام ميكرد و دست آخر تا حد جنون آميزي خون سرد , تنها باري كه دراين بيست سال دوستي عصبانيتش را بياد دارم مربوط به زماني بود كه آشپز بينواي دانشگاه از روي حواس پرتي سهم غذاي وجود مبارك ايشان را كمتر از حد معمول كشيده بود , در نتيجه جناب بهروز خان چنان بلايي سر آشپز بينوا آورد كه غائله به توبيخ كتبي و درج در پرونده استخدامي آشپز ختم شد .
اما چيزي كه هيچوقت برايم حل نشد اين بود كه چرا بهروز يك دفعه بصرافت زن دادن ما افتاد آنهم كسي كه زياد اهل درگيري زن و زندگي نبود و اصولا زياد هم با دخترها ميانه خوبي نداشت , اما يك وقت خداي نكرده فكر نكنيد ها كه من با اين يال و كوپال و صد من دك وپز وادعا نشستم و يك ريز ننه من غريبم در مي اوردم كه ياا… به من زن بدهيد آن وقت اين بهروز از روي دل سوزي يا كلافگي مجبور شده خودش را به آب و آتش بزند , خير حاشا و كلا , خدا نياورد كه ما خودمان را اين جوري خواري وخفت بدهيم , اصلاًو ابداً , بلكه فقط مي خواستيم از روي شدت نجابت و عفتي !‍كه داريم يك وقت گول شيطان را نخوريم ( خودمانيم , فكر مي كنم بكار بردن كلمه " عفت " براي مردها خيلي هم مناسب نباشد! ) و البته ديگر اينكه اگر شد يك چند اولادي هم از خودمان بجا بگذاريم تا با به ارث بردن استعداد و نبوغ خدادادي حقير دو روز ديگر كه دستمان از دنيا كوتاه شد , مايه خدمت به خلق باشند و اسباب ارسال رحمت براي روح خطا كار ما.
بهروز گفته بود يكجايي بايد دنبالش بگردم به اسم بلوك زايمان , نمي دانم چرا يك دفعه دلم خواست با يك بلوك سيماني بزنم توي سرش , تلفن داخلي را يك گوشه أي پيدا مي كنم , 293 , سه تا بوق مزخرف و صداي نه چندان ظريف يك خانم كه:
-بفرماييد
-ببخشيد آقاي دكتر نوري انترن زنان تشريف دارند؟
هنوز كلام در دهانم درست منعقد نشده بود كه حضرت عليا مخدره تالي بلافصل مرحومه مغفوره فلورانس نايتينگل پس از يك فقره " نه خير " پر غيض , گوشي دولت را محكم كوبيدند و لابد هم چند تايي فحش آبدار نثار اين حقير كمترين كردند.
خوب حالا بايد راه مي افتادم و دنبال اين پسره دل گنده بي هميت مي گشتم , بهروز را هر كجا كه نمي شد پيدا كرد پيداكردنش توي پاويون زياد مشكل نبود , روي همين اصل راهم را كشيدم و رفتم طرف پاويون , جهت اطلاع خواننده عزيز ضمن يادي از توضيحات ضمن متن بي پايان مرحوم ذبيح ال… منصوري , پاويون در بيمارستان يك جايي است براي استراحت و اقامت جماعت پزشك و البته بر حسب پزشك و رزيدنت و انترن و صد البته نسوان و رجال بطور جداگانه , ( تقسيم بندي رجال و نسوانش مختص كشور ماست و شايد چند مملكت اسلامي ديگر) , أنطور هم كه از اسم مدرنش پيداست بايد يكجايي باشد با امكانات رفاهي در شآن عنوان پاويون , اما از أنجايي كه در كشور ما سعي مي شود كه در راستاي مبارزه با فرهنگ استكباري هر چيزي كه اسم و رسم فرنگي دارد حسابي منكوب و خار وخفيف شود تا مشت محكمي باشد بر دهان استكبار جهاني , پاويون مذكور هم از قلم نيفتاده , تبديل به يك جاي رقت انگيزي شده ميان سياه چال و أسايشگاه رواني و نوانخانه , و از أنجاييكه دانشجو جماعت همواره بايد يه ياد بدبخت بيچاره هاي جامعه اش باشد , جد بليغي شده است كه پاويون از هر گونه امكانات رفاهي تهي باشد.
خلاصه پس از رسيدن به پاويون و پيدا كردن بهروز , حضرت ذلت الاطباء را در حالي پيدا كردم كه دراز به دراز روي تخت افتاده بود و مثل خرس ( دقت كنيد مثل خرس نه ديو ) تنوره مي كشيد.
يادم أمد كه دو سه روز قبلش بود كه از سنگيني كارش و بي خوابي هايي كه مي كشيد حسابي نك ونال داشت , حالا ساعت 10 صبح است و أقا انگار پانصد سال است كه خوابيده .
با غيظ يك سقلمه به پهلويش زدم , مثل فنر از جايش پريد و روي تخت نشست و بعد هم با عجله گوشي تلفن را برداشت و با چشمهاي بسته گفت :
-پاويون زنان بفرماييد!
در حاليكه حسابي از گيجي و بي خياليش جوش آورده بودم , سرش داد كشيدم :
-آهاي عمو يادگار خوابي يا بيدار!
و البته مطابق معمول هميشه آنچه البته به جايي نرسيد فرياد نازنين من بود و حضرت آقا با لختي و ضمن يك كش و قوس طولاني در حاليكه دوباره روي تخت مي افتاد گفت:
-اهه … تويي
- تويي زهرمار ! شد تو يك دفعه به قرارت احترام بگذاري … مردك ما امروز قرار بود چكار كنيم؟
- هاااااااااااااااااا… چكار كنيم ؟
ديگر مي خواستم بگذارم بروم پي كارم كه حضرت أقا فرمودند:
-أها… يادم أمد صبر كن الآن مي رويم بالا.
باز هم با همان سنگيني و لختي خاص خودش از جايش بلند شد و مستقيم رفت دستشويي , پس از مدت زيادي از دستشويي بيرون آمد و بعد از اينكه دستهايش را با يكي از روپوشهاي آويخته به رخت آويز خشك كرد ، همان روپوش مذكور را به تن كرد و بلاخره با سلام و صلوات راه افتاديم.
هنوز درست داخل آسانسور نشده بوديم كه يكدفعه دو نفر سفيد پوش با يك برانكارد حامل همان جوان عاشق سابق الذكر ما را به شكل كاملاً غير مودبانه أي به ته آسانسور هول دادند البته اين دفعه يك خانم كه ظاهراً سعي بليغي داشت تا يك دستمال كاغذي را به داخل سوراخ دماغش فرو كند و البته به انضمام سرمي در دست مشاراليها, همراهشان بود . از شباهت غير قابل انكار و ناله نفرين هاي شداد و غلاظ و دست آخر سن وسال سركار عليه كاملاً نسبت خواهري ايشان با جوان نگون بخت هويدا بود ، مشغول تجزيه و تحليل عوامل و خاستگاه هاي خودزني هاي عشقي در جوامع توسعه يافته بودم كه آسانسور در طبقه سوم ايستاد و من تقريباً توسط جناب آقاي دكتر بعد از اين به بيرون پرتاب شدم.
درست روبروي در آسانسور همان تشكيلات پيشخوان مانند مخدرات پرستار قرار داشت , پشت آنهم دو تا دختر خانم سفيد پوش و تا حد امكانات يك بيمارستان دولتي تر گل و ورگل نشسته بودند كه به محض ديدن بهروز گل از گلشان شكفت و شروع به سلام و احوال پرسي معصومانه ايي! با جناب آقاي دكتر نوري كردند و البته ايشان هم براي اينكه انسان بي پرنسيب و آداب معاشرت ناشناسي به حساب نيايند بذل عنايت آن دوشيزگان محترم را به گرمي پاسخ دادند.
براي اينكه مزاحم جناب دكتر نشويم كمي ايشان را به حال! خودشان مي گذاريم و كمي من باب اطلاع از دليل بسيار مقدس حضور من در آن روز مذكور و در آن شفاخانه سابق الذكر چهار كلمه مصدع اوقات مي شويم , بله همانطور كه قبلا گفتم بهروز اراده كرده بود حقير سرآپا تقصير را زن بدهد شايد هم مي خواست من را يك جوري از سر خودش باز كند , فلذا با هر قصد ونيت كه داشت يك روز كه داشتيم به اتفاق همايون تاجور كه از دوستان مشترك من و او والبته همكلاس و همدوره بهروز بود از دره اوسون پايين مي آمديم بعد از كلي تعريف و تمجيد از يكي دختر خانمي كه ظاهرا همكلاس حضرات و نمايتده دانشجويان پزشكي دانشگاه بود نتيجه گيري فرمودند كه سركار عليه خانم الهام . پ از هر جهت براي همسري من مناسب بوده , هر گونه درنگ از جانب من براي تمام كردن كار نشان از موقع نشناسي و سفاهت حقير خواهد داشت.از خدا كه پنهان نيست از شما هم پنهان نمي كنم از آنجا كه بهروز درميان صحبت هايش گريزي هم به حسن و جمال خانم دكتر زده بود , در حاليكه آب از لب و لوچه ذهن خلاقم راه افتاده بود كمي هم پاي خيالاتمان لغزيده بود فورا قضيه را با كمال اشتياق قبول كرده و از چند و چون و امكان ملاقات با آن دوشيزه صاحب جاه و با كمالات پرسيدم , پس از كلي بحث و برنامه ريزي و صلاح و مصلحت بين ما سه نفر مقرر گرديد كه يكشنبه هفته بعد من ضمن مراجعه به بيمارستان محل كارورزي خانم دكتر كه از قضا بهروز هم در همان بيمارستان انترن – همان كارورز- بود , به ديدار آن يگانه دوران نايل آمده در صورت رضايت دختر خانم و البته اينجانب باقي قضايا را به مباركي و ميمينت ادامه دهيم.
حدود ده دقيقه اي مي شد كه بهروز خان گرم يك مبحث بسيار ارزشمند اجتماعي! با آن دوشيزه گان كمي ماهرو بود كه من از باب يادآوري امر خطيري كه بدنبال آن آمده بوديم خيلي مودبانه سقلمه لطيفي به حضرت ايشان زده اهميت مقصود مورد نظر و ضيق وقت را به ايشان يادآور شدم , بهروز هم كه انگار ناگهان يادش آمده بود براي چه به بخش جراحي آمده بوديم از آن مخدرات پرسيد:
-راستي خانم دكتر پ داخل بخش هستند؟
يكي از آن دوشيزه گان كه ظاهرا ًاز آوردن نام خانم دكتر زياد خوشش نيامده بود ضمن كم كردن ضخامت پشت چشم مبارك با لحن زبانم لال عشوه آلودي فرمودند:
-آره بابا داخل بخش با بقيه دار و دستشون مي چرخيدند!!
با بهروز به سمت داخل بخش راه افتاديم و من با همه نفرتی که از بيمارستان داشتم با علاقه به در ديوار و سايل بيمارستان نگاه مي كردم كه ناگهان بهروز در گوشم غريد:
-آي مردك حواست باشد , من هنوز به او چيزي نگفتم ها , در ضمن آن شكم صاحب مرده ات را به هم بده تو!
من هم در حاليكه سعي مي كردم يك جوري شكمم زيركت را مخفي كنم با حالت حق به جانبي سرم را تكان دادم.
داخل بخش كه شديم حضرت بهروزخان به يك سقلمه ديگر حالمان آورد كه:
-اوناهاش , اوني كه رو مبل ولو شده !
همين كه چشممان به مخدره مذكور افتاد دچار همان قسم حالاتي شديم كه اغلب جماعت ذكور در عهد شباب دچارش مي شوند! سرو قد بي بديلي مثل گل روي مبل يله داده بود با چشماني مخمور از بيداري شب پيش و البته با كمي آشفتگي كه به ملاحتش مبالغي افزوده بود.
هنوز كاملاًمتوجه اوضاع نشده بودم كه دهانم مثل كبريت خشك شد و زانوانم ديگه تحمل هيكل گنده كه نه ، ورزشكاري ام را نداشت و به قول داستانهاي هزار ويك شب يك دل نه صد دل عاشق آن بت عيار رهزن دل و دين شدم. همين كه رسيديم بالاي سرش بهروز در آمد كه:
-سلام خانم دكتر !
سركار عليه كه منگ از بي خوابي كشيك شب قبل يك مقاديري در عوالم ديگر سير مي كرد يك دفعه از جايش پريد و با همان حالت منگي آميخته به هيجان گفت:
-ا… سلام دكتر نوري شمايين فكر كردم دكتر فضل است !
-همان رزيدنت كچل سال آخر؟
-آره ، اخلاقش دور از جون شما مثل سگ مي مونه ، نميشه باهاش حرف زد ، همش منتظره يه سوتي بدي گير بده بهت!
البته من آنقدر توي دست و پاي دانشجو پزشكي جماعت بر خورده بودم كه شنيدن اين كلمات از يك انترن پس از كشيك جراحي برايم عادي بود و اصلاً به حساب بي ادبي خانم دكتر نگذاشتم فلذا شما هم كج خيالي نكنيد ، طرف آخر شخصيت بود.
بهروز ادامه داد كه :
-عوضش رزيدنت هاي بخش زنان كلي خوش اخلاق هستند ، من و اين دوستم وسط بخش گذاشتيم يك هفته رفتيم مسافرت ، راستي معرفي نكردم ، آقاي مهندس از دوستان قديمي.
و در همين حال دست منو محكم كشيد جلو و زير لبي گفت :
- او ماتت نبره خورديش دختر مردمو!
يه وقت خيال بد نكنيد ها ، بنده اصلاً چشم چراني نميكردم بلكه داشتم فكر مي كردم كه زن قدبلند هم براي خودش عالمي دارد ، فكرش را بكن همه زن هاي كوتوله رفقا چشمشان مي تركيد از حسودي و ديگر با خواهرهاي بد تركيب و ترشيده شان براي من كلاس نمي گذاشتند ، فكر كن با اين سرو روان تو خيابون دست تو دست قدم بزني ، آي حالا ميترا قائمي دختر همكلاسي بتركد از حسودي تا ديگر قيافه الكي نگيرد كه: ” من تصميم دارم برم خارج و قصد ازدواج ندارم!“ و بعدش زن آن پسرك عقب افتاده صنايعي بشود فقط چون پدرش كارخانه دار است ، حالا اگر قد طرف يك پنج سانتيمتري از من بلند تر است چه عيبي دارد فقط ممكن است آن قسمت از كچلي سرم را كه خودم نمي بينم ببيند كه خوب بعد يه مدتي عادت مي كند ، تصور كن .....
-ااااو... با توام!
-ا ا .. ببخشيد .. خوشبختم از آشناييتون!
خانم دكتر هم با متانت جواب داد كه:
-منم همينطور
بعدش هم با يك نگاه نافذ شروع كرد تو قيافه من دقيق شدن و به نظرم رسيد كه دارد سر تا پايم را با نگاه خريدارانه اي بررسي مي كند! بعله طرف فهميد ما براي چه منظوري اينجا هستيم و مثل اينكه چشمش را هم گرفته ام ، آخ كه مادر چه كيفي مي كند از عروس خانم دكترش ! تا بتركد انسيه خانم با آن دختر چشم گربه اي اش تا ديگر به مادر نگويد:" من دخترمو فقط به دكترا مي دم مهندسا همشون گشنن" ، ترا به خدا چه جوري ذل زده به من ، نه خير طرف افتاد تو دام ما رفت پي كارش ، ان شاال.. به مباركي و ميمينت ، راستي يادم باشه با الي – اسم خانم دكتر الهام بود- يك دفعه بريم قهوه خونه سنتي ميدان فردوسي!
تو همين فكرا بودم كه بهروز باز غريد:
-اون جوري نگاش نكن خوره بدبخت ، آبروم رفت!
و بعدش براي اينكه آن سكوت مسخره را بشكند گفت:
-راستي خانم دكتر شما جزوه روان ( روان پزشکی به زبان انترني!) را داريد بايد كپي بگيريم براي بخش روان ، ميدونيد كه بخش بعدي ما روان بيمارستان اخگر هستيم.
خانم دكتر كه حسابي رفته بود تو بهر حقير و ديگه ميرفت كار به نظر بازي برسد باز هم از جا پريد و گفت:
-ا ا ا ... بله بله فردا ميارم براتون حتماً ولي زنگ بزنين خوابگاه يادم نره يه وقت.
به به پدر و مادرش هم شهرستان هستند و ديگه نمي توانند توي دوران نامزدي موي دماغ بشوند !
خانم دكتر هم بعد از جواب دادن بهروز باز هم رفت توي نخ ما ، بهروز هم وقتي ديد كار دارد به جاهاي باريك مي كشد خيلي زود دست من را كشيد و گفت:
- خب ديگه مزاحم نشيم خانم دكتر ، با اجازه
- خواهش مي كنم خدا نگهدار
بعدش هم در حاليكه بهروز تقريباً مرا دنبالش مي كشيد و روحم را دو تكه مي كرد به سمت آسانسور راه افتاديم ، در همين حال خانم دكتر از پشت سر صدا زد:
-ببخشد آقاي دكتر نوري چند لحظه
هر دو تا ي ما ايستاديم و بهروز جواب داد:
-بفرمايين خانم دكتر
-يه سئوالي داشتم ، البته از دوستتون!
واي داشت به من اشاره مي كرد ، يعني اينقدر چشمش را گرفته ام كه نتوانست دوري مرا تحمل كند ، آي خوشبختي تو چقدر نزديكي و ما تورا باور نداريم ... حس شاعري ام همينطور داشت فوران مي كرد كه خانم دكتر پرسيد:
-ببخشيد شما فاميليتون" نظري" نيست و يا احیاناً تو فاميلاتون "نظري" ندارين؟
واي آفرين مي خواد سر صحبتو باز كند آفرين خوشم آمد از اين مهارت ، منم با با شخصيت ترين لحني كه مي توانستم جواب دادم:
-خب نام فاميلم كه متاسفانه نظري نيست ولي شايد توي فاميل نظري داشته باشيم حالا چطور مگه!
-ااا ... هيچي ...آخه مي دونين شما خيلي شبيه .... خيلي شبيه پسر خاليه ... پسر خاليه نامزدم هستين !!!! راستي دكتر نوري شما ديروز شيريني خوردين ، همش ميترسيدم به همه نرسه !


تهران
اول مرداد 1383


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32006< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي